ساحت

بی صدا

Posted in چامه ها by Mohammad on آگوست 24, 2008

هر سال همانوقت آن جا بود

میرفت آن بالا  می ایستاد

چشمهایش را می بست و میخواند

آنچنان بلند میخواند که صدایش تا دوردستها -خیلی دوردستها- شنیده میشد

مادرها و کودکها، گداها، دزدها، ساربانها، صحرانشینها، سربازها، حاکمها

همه و همه می آمدند و خیره و بهت زده به آوازش گوش میکردند

وقتی میخواند انگار چیزی جز آواز او در دنیا نبود

.

با خود عهد کرده بود که بخواند

عهد کرده بود که هر سال بلندتر بخواند

هر سال انگار قسمتی از خودش را در صدایش میریخت و میخواند

کسی نمیدانست علت این همه شور خواندن چیست

چرا آن موقع از سال؟

.

یک شب اما دیگر طاقتش تمام شده بود

از سنگینی نگاه آن همه چشم که خیره به او نگاه میکردند

به تنگ آمده بود

آن شب باید تمام میشد

خواند و خواند

وقتی که دیگر صدایش شنیده نمیشد

هیچکس نفهمیده بود که چطور و کی

آتش گرفته بود و

سوخته بود و

تمام شده بود

.

پ.ن: عنوان پست را همسرم بسیار عالی انتخاب کرد

بیان دیدگاه