بی صدا
هر سال همانوقت آن جا بود
میرفت آن بالا می ایستاد
چشمهایش را می بست و میخواند
آنچنان بلند میخواند که صدایش تا دوردستها -خیلی دوردستها- شنیده میشد
مادرها و کودکها، گداها، دزدها، ساربانها، صحرانشینها، سربازها، حاکمها
همه و همه می آمدند و خیره و بهت زده به آوازش گوش میکردند
وقتی میخواند انگار چیزی جز آواز او در دنیا نبود
.
با خود عهد کرده بود که بخواند
عهد کرده بود که هر سال بلندتر بخواند
هر سال انگار قسمتی از خودش را در صدایش میریخت و میخواند
کسی نمیدانست علت این همه شور خواندن چیست
چرا آن موقع از سال؟
.
یک شب اما دیگر طاقتش تمام شده بود
از سنگینی نگاه آن همه چشم که خیره به او نگاه میکردند
به تنگ آمده بود
آن شب باید تمام میشد
خواند و خواند
وقتی که دیگر صدایش شنیده نمیشد
هیچکس نفهمیده بود که چطور و کی
آتش گرفته بود و
سوخته بود و
تمام شده بود
.
پ.ن: عنوان پست را همسرم بسیار عالی انتخاب کرد
leave a comment