ساحت

به همين سادگی

Posted in روايت by majid on سپتامبر 16, 2008

گوپس. صداش که اومد، برگشتم. چشای سبزش خيره شده بود به چشام. بلند شو ديگه. مگه نه اينکه ادم که زمين ميخوره به اولين چيزی که فکر ميکنه بلند شدنه. ولی انگار دلش نميخواست بلند بشه. انگار با چشای سبزش بهم ميگفت خيلی دوست داری بيا دستمو بگير بلندم کن.

خواستم برم جلو ولی يکی دستمو گرفت گفت آقا کجا؟ مگه نميبينی؟ و با دست يه جاييو نشونم داد. نفهميدم منظورش بخار بود يا رد قرمزی که از روش بخار بلند ميشد. ولی هرچی بود، احساس کردم بخار داره تو کاسه سرم ميپيچه و چنگ ميزنه به دل و روده هام. بيشتر که دقت کردم ديدم چشاش سبز نيست. قرمزه. انگار فهميده بود که شناختمش. همين ديشب بود جلوی در ساختمون سلام کرد. اون موقع چشاش سبز بود. يه لحظه محو خوشگليش شدم. سلام کردم. وقتی رد شدم با خودم گفتم عجب چيزی.

هيچوقت فکرشو نميکردم که اون چشای سبز هم طاقت ادامه نداشته باشه. نگاه خدا حافظی رو که بهش انداختم بهم گفت خيلی سخت نبود، 5 تا طبقه همش، زود ميرسی بعدش گوپس و بعدش هيچی.

آره امروز پيش پای من از طبقه 5م خودشو انداخت.

3 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. رحمان said, on سپتامبر 17, 2008 at 8:24 ق.ظ.

    خیلی قشنگ بود. مثل چشمای طرف. قبل از پرش.
    اونجا فضا برات چی جوریه؟ امیدوارم حداقل فضای اونجا مثل اینجا برات تیره و تار نباشه.

    مخلصیم

  2. لازم said, on سپتامبر 17, 2008 at 9:10 ق.ظ.

    تو نمیپری؟

    بپر، خوشگل میشی!

  3. majid said, on سپتامبر 17, 2008 at 6:51 ب.ظ.

    جذاب بود شايد، ولی تلخ. چون واقعی بود.
    فضا اينجا فعلا که خوب هست. تا ببينيم اين آقای رئيس جمهور نيويورک چه دسته گلی به آب ميده. فقط يادم نمياد گفته باشم اوضاع ايران تاريک و تار هست.
    اگه اينجوری بود که يک ثانيه هم از ذهنم خطور نميکرد برگردم بعد از درسم.
    راستی ماه رمضون مبارک. طاعات و عباداتتون قبول حق. شبای قدر نزديکه. امسال که سفارت ايران از هر سال بی روح تر و بی حال تر شده.نيمی از رمضان گذشت و فقط يه مراسم برگزار کرد.حداقل اونجا ياده مارو زنده نگه دارين.

    يا علی


بیان دیدگاه