ساحت

خفگی

Posted in يادداشت by Mohammad on آگوست 25, 2008

یک بار خیلی وقت پیش داستانی نوشتم در مورد چند دقیقه آخر یک اعدامی. ارتباطش با آدمها و چیزهای دور وبرش. آنچه می بیند و فکر میکند و لمس میکند. رابطه اش با طناب دار و زبانی که در حال تقلا قورت میدهد. داستان رو تو مجله ای که تودانشگاه در میووردیم چاپ کردم.

بعد چاپ اون داستان آدما دو دسته شدن: یه عده میگفتن این چیه نوشتی؟ این چه چیز مزخرفیه؟ بعضی اما میگفتن کاش مثلا فلان احساس یا بهمان حالت رو هم اضافه میکردی.

بعدها فهمیدم فرق این دو گروه تو این بوده که بعضیا لحظات اعدام رو چشیدن یا هر روز دارن تجربه میکنن و بعضیا نه!

4 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. زهرا said, on آگوست 26, 2008 at 5:27 ق.ظ.

    چه خوب می‌شد اگه متنشو می‌ذاشتید.

  2. رحمان said, on آگوست 26, 2008 at 8:52 ق.ظ.

    الان نظر خودت چیه؟ مزخرف یا خوب؟

  3. آرمین said, on آگوست 27, 2008 at 7:43 ب.ظ.

    ببین من اینو خوندم یهو یاد اون گاهنامه وزین «پک آخر» افتادم، پک آخر یه اعدامی به سیگار! با کلام نمیشه توضیحش داد. بد نیست اگه به مطالب اون نشریه دسترسی داری یا اگه چیزی یادت مونده تو بلاگت بیاری.(برا تو که از معشوقت جدا موندی که خوندنش خیلی لازمه!!!)

  4. محمد said, on آگوست 28, 2008 at 10:18 ق.ظ.

    تو پک آخر نبود. تو اورنگ بود. پیداش میکنم.


برای محمد پاسخی بگذارید لغو پاسخ