خفگی
یک بار خیلی وقت پیش داستانی نوشتم در مورد چند دقیقه آخر یک اعدامی. ارتباطش با آدمها و چیزهای دور وبرش. آنچه می بیند و فکر میکند و لمس میکند. رابطه اش با طناب دار و زبانی که در حال تقلا قورت میدهد. داستان رو تو مجله ای که تودانشگاه در میووردیم چاپ کردم.
بعد چاپ اون داستان آدما دو دسته شدن: یه عده میگفتن این چیه نوشتی؟ این چه چیز مزخرفیه؟ بعضی اما میگفتن کاش مثلا فلان احساس یا بهمان حالت رو هم اضافه میکردی.
بعدها فهمیدم فرق این دو گروه تو این بوده که بعضیا لحظات اعدام رو چشیدن یا هر روز دارن تجربه میکنن و بعضیا نه!
چه خوب میشد اگه متنشو میذاشتید.
الان نظر خودت چیه؟ مزخرف یا خوب؟
ببین من اینو خوندم یهو یاد اون گاهنامه وزین «پک آخر» افتادم، پک آخر یه اعدامی به سیگار! با کلام نمیشه توضیحش داد. بد نیست اگه به مطالب اون نشریه دسترسی داری یا اگه چیزی یادت مونده تو بلاگت بیاری.(برا تو که از معشوقت جدا موندی که خوندنش خیلی لازمه!!!)
تو پک آخر نبود. تو اورنگ بود. پیداش میکنم.